شناسهٔ خبر: 30249 - سرویس اندیشه
نسخه قابل چاپ

هانس گئورگ گادامر؛

زنـدگی‌: درنگیدن و مراقبه در زبان

گادامر زنـدگی‌ درنـگیدن، مـأوا گزیدن و مراقبه (Einkehr) در زبان اسـت؛ بنابراین، هر انسانی ‌[در تبعید] متوجه می‌شود که ناچار است امر بیگانه و عالم بیگانگی را قابل سکونت کـند و در پی مأوا گزیدن و مراقبه‌ی زبانی دیگر‌ باشد‌. در این نـوع زنـدگی گـسست و شـکاف پدیـدار می‌شود که امـری اجـتناب‌ناپذیر است و اگر فردی بخواهد جان به در برد باید در پی درمان و شفا‌ باشد‌.

فرهنگ امروز/ هانس گئورگ گادامر ترجمه:‌ مـحمد‌ فـرمانی

هـانس گئورگ گادامر بی‌گمان از سرآمدان اندیشه‌ی فلسفی به‌ویژه هرمنوتیک فلسفی در نیمه‌ی‌ دوم قرن بیستم است، حـوزه‌ی اندیشه و آثارش بسیار فراخ است و طیف‌های گوناگونی چون‌ نظریه شعر، ادبیات، فلسفه‌‌ی زبـان، روش‌شناسی علوم انسانی، مـبانی زیـبایی‌شناسی، تاریخ و هنر و زبان و هرمنوتیک فلسفی را دربر می‌گیرد. گادامر در سال ۱۹۰۰ در شهر ماربورگ آلمان به دنیا آمد و تحصیلات دانشگاهی‌اش در فلسفه‌ و هنر و تاریخ و فقه اللغۀ بوده است. از سال ۱۹۲۲ به بعد به تدریس در دانـشگاه مشغول شد و در ۱۹۳۳ کرسی استادی اخلاق و زیبایی‌شناسی دانشگاه ماربورگ و لایپزیک را به دست آورد‌. در‌ سال ۱۹۴۹ به‌عنوان جانشین کارل یاسپرس راهی دانشگاه هایدلبرگ شد و قسمت عمده‌ی زندگی علمی‌اش را در همان جا سپری کرده است. گادامر دارای آثـار فـراوانی است که می‌توان از جمله معروف‌ترین‌ آن‌ها‌ به حقیقت و روش، در مدح نظریه، میراث اروپا، دیالکتیک هگل، فعلیت زیبایی و مبادی هرمنوتیک فلسفی اشاره کرد.

تبعید شدن و در تبعید زیستن تجربه‌ی دردناکی است، کسی این را تـجربه‌ مـی‌کند‌ که از زادبوم (Heimate) خویش رانده شده باشد. واژه‌ی تبعید (Exil)از دیرباز گویای این حقیقت بوده است که آدمی از سر اجبار به پذیرش چنین تقریری‌ تن‌ می‌دهد‌؛ این خود زادبوم است کـه‌ حـکم‌ چنین‌ رانده شدنی را صادر می‌کند. در دنیای قدیم نفی بلد نوعی مجازات یا تدبیر سیاسی محسوب می‌شد که شهری می‌توانست علیه‌ فرد‌ گناهکار‌ یا یکی از شهروندان قدرتمندش اعمال کند؛ پیـامـد‌ چـنین اقدامی به معنای از دست رفـتن زادبـوم بـرای فرد مطرود بود. آن زادبومی که فرد به‌ آن‌ تعلق‌ داشت، دیگر ازآنِ او و برای او نبوده، اما زاد‌بوم صرفاً نوعی محل اقامت (Aufenthaltsort) نیست کـه آدمـی قـادر باشد به دل‌خواه آن را برگزیند یا عوض‌ کند‌، هـمچنین‌ آدمـی نمی‌تواند زادبومش را فراموش کند. اگر بخواهم سخنی مشهور‌ از‌ شیلینگ را به کار بندم، باید بگویم زادبوم امری ازلی (etwas Unvordenkliches) است.

پس لاجرم زیـستن‌ در‌ تـبعید‌ بـا اندیشیدن به زادبوم همراه است، همان زادبومی که خود را‌ از‌ آن رانده‌شده می‌بیند و این‌چنین است که اندیشه‌ی بازگشت به آن نیز همواره فرد‌ را‌ همراهی‌ می‌کند، حتی اگر اصلاً امـکان بازگشت متصور نباشد. زادبوم چونان امری فراموش‌ناشدنی‌ باقی‌ می‌ماند. امـروزه در دنـیای ما که دستخوش تحرکات فزاینده‌ی جمیعتی است، دیگر معنای‌ زادبوم‌ همانی‌ نیست که در دوران اقامت‌های طولانی بـود، در آن روزگـاران انـدیشه‌ی بازگشت از تبعید‌ به‌ زادبومی که ورود به آن ممنوع شده بود مانند تحمل درد تـوان‌فـرسایی‌ بـود‌ که‌ از مطرود شدن مستمر حاصل می‌شود. هر تبعیدی سخت و دشوار است و این امید هـمواره زنـده است کـه‌ روزی تبعید به پایان می‌رسد و آدمی می‌تواند بازگردد. ازاین‌روست که‌ طنین‌ سوگ‌سرودهای (Trauerlieder) شاعر رومـی اویـد که در تبعیدگاهش در کناره‌ی دریای سیاه سروده است، امروزه نیز‌ سخت‌ به‌ دل می‌نشیند.

امـا زادبـوم، ایـن اقلیم انس ازلی (der Ort der Urvertrautheit)برای‌ ما چه معنایی دارد؟ اگر زبان نبود، این زادبوم کجا و چه بود؟ پیش از هـمه ایـن زبان است که‌ با‌ زیست زادبوم پیوند و نسبت دارد. شناخت ما از این حقیقت از خـلال‌ تـجربیات‌ گـذرای سفر نیز میسر می‌شود. هنگامی که‌ از‌ خارج، از سرزمینی با زبان بیگانه به زادبوم‌ خویش‌ بـازمی‌گردیم، مواجهه‌ی دوباره و ناگهانی ما با زبان مادری خودمان دقیقاً مانند حدوث‌ یـک‌ وحـشت اسـت؛ این در واقع‌ آداب‌ و سنت‌ها و همه‌ی‌ امور‌ مألوف‌ و دنیای مأنوس ماست که از خلال‌ زبان‌ طنین مـی‌افکند.

بـی‌گمان هـرکه با زبان مادری‌اش مأنوس باشد، می‌تواند سایر‌ زبان‌ها‌ را نیز فراگیرد و در نـهایت تـا‌ آنجا پیش رود که‌ در‌ حوزه‌ی آن زبان‌ها نیز به‌ یک‌ معنا کاملاً احساس انس و الفت کند؛ اما نـکته‌ی تـعیین‌کننده در اینجا این‌ است‌ که فردی که در تبعید‌ زندگی‌ می‌کند‌ برایش امـکان تـصمیم‌‌گیری‌ آزادانه‌ای برای بازگشت به‌ دنیای‌ زبـانی خـودش وجـود ندارد؛ اما آن فردی که صرفاً به‌عنوان مـیهمان در عالم‌ زبانی‌ کشور میزبان به سر می‌برد، زادبومش‌ را‌ از دست‌ نداده‌ است‌ و این حـکم در مـورد‌ فردی که یک‌سره همه‌ی عـمرش را در خـارج سپری کـرده، تـا جـایی که بداند امکان‌ بازگشت‌ برایش وجـود دارد، نـیز صادق است. در‌ حقیقت‌ زادبوم‌ مقدم‌ بر هر امری، زادبوم‌ زبانی (Sprachheimat) است. زبـان مـادری برای هر انسانی شمه‌ای از ازلیت زادبـوم را در خویش حفظ‌ می‌کند‌ و ایـن‌ نـکته در مورد فرد چندزبانه نـیز‌ صـدق‌ می‌کند‌، حتی‌ اگر‌ سر‌وکارش با زبان مادری محدود به برخوردهای گذرا بـا هـم‌میهنانی باشد که به آن زبـان تـکلم مـی‌کند.

اما انسانی کـه بـه حکم تقدیر محکوم بـه زیـستن‌ در تبعید است، هرجا که باشد همواره روزگارش را میان میل به فراموشی و پاسداشت یـادگارها، مـیان وداع و یادمان، میان از دست دادن و از نو شروع کـردن سـپری می‌کند. زنـدگی‌ درنـگیدن، مـأوا گزیدن و مراقبه (Einkehr) در زبان اسـت؛ بنابراین، هر انسانی ‌[در تبعید] متوجه می‌شود که ناچار است امر بیگانه و عالم بیگانگی را قابل سکونت کـند و در پی مأوا گزیدن و مراقبه‌ی زبانی دیگر‌ باشد‌. در این نـوع زنـدگی گـسست و شـکاف پدیـدار می‌شود که امـری اجـتناب‌ناپذیر است و اگر فردی بخواهد جان به در برد باید در پی درمان و شفا‌ باشد‌. برای رفع این درد آن‌گونه‌ کـه‌ در جـامعه‌ی مـاشینی ما به وهم تصور می‌شود، درمان و شـفا آن کـاری نـیست کـه پزشـک انـجام می‌دهد، این شفا تکلیفی است بر عهده‌ی خود‌ بیمار‌. هنگامی که آدمی زبان مألوفش‌ را‌ دیگر از دهان کسی نشنود، این به معنای جدایی از زبانی است که انسان‌ها را به یـکدیگر پیوند می‌دهد، این ‌[غیبت زبان مادری] پس‌زمینه‌ی همه‌ی تبعیدها است.

حال می‌توانیم سنگینی بار‌ این‌ پرسش حقیقی را بسنجیم که بازگشت از تبعید چه معنایی دارد؟ آیا این بازگشت خود به معنای گسستی تازه نـیست، گـسست و شکست دوم؟ آیا بازگشت از تبعید گسست نخستین را همانند دردی کهنه و قدیمی‌ از‌ نو قابل‌ حس نمی‌کند؟ حتی اگر آن زادبومی که فرد پیش از این ترکش کرده بود تا سرحد بیگانگی دگرگون‌ شده باشد، آدمی در غـایت فـقط با یاد این کلام آکنده‌ از‌ امید‌ و بشارت، زندگی را می‌گذراند که: «و این نیز بگذرد» (et illud transit).

در حال حاضر ما نیز در ‌‌آلمان‌ چنین گسستی را تجربه می‌کنیم، گـسستی کـه امکان گفت‌وگو میان انـسان‌ها را‌ دشـوار‌ می‌کند‌. گفت‌وگو میان انسان‌هایی که در غرب آلمان زندگی می‌کنند و آن‌هایی که در شرق ساکن‌ هستند چندان سهل نیست؛ هر دو گروه در برابر این تکلیف قـرار دارنـد‌ که هویت نوینی بـرای‌ خـود‌ بیابند، هویتی که می‌تواند برخوردار از استمرار باشد یا آنکه دوام چندانی نداشته باشد. هر اندازه هم که توان عقل و قلب آدمی زیاد باشد، باز انسان نمی‌تواند زمان ازدست‌رفته‌ را بازگـرداند. آنـچه ما به‌سویش بازمی‌گردیم دگرگون شده است و به همین نسبت آن انسانی هم که بازگشته، خود نیز دستخوش تغییر شده است. برای هر انسانی که باز‌می‌گردد‌ این تکلیف وجـود دارد کـه در زبانی نـو مأوا گزیند. گرداگرد همه‌ی اموری که آدمی دیگر بار به‌سوی آن‌ها بازمی‌گردد، رایحه‌ای از بیگانگی بـه مشام می‌رسد.

برای هر‌ انسانی‌ تکلیف ازلی (Uraufgabe) در-جهان-بودن (In – der – Welt - sein) با امر چـیرگی بـر بـیگانگی به‌صورت توأمان تکرار می‌شود. نوزاد پیوسته با دیوارهای امور واقع برخورد می‌کند و با‌ بیداری‌ نرم و آرام و سـر ‌بـرآوردن اولین نگاه‌ها و لمس کردن‌ها و نخستین تجمع اصوات شبه‌زبانی و سرانجام در اولین کلمات گـفت‌وگـو آغـاز می‌شود؛ در حقیقت چیزی شبیه به همین موقعیت زبان‌‌آموزی‌ در‌ گونه‌ای تفهیم و تفاهمی که از‌ طریق‌ گـفت‌‌وگو صورت می‌گیرد، تکرار می‌شود. زبان صرفاً آن چیزی نیست که ما در قالب کـلمات آن را تصاحب کرده و بنا بـر‌ انـتخابی‌ آزاد‌ آن را اداره کرده و بر آن حکمروا‌ باشیم. زبان نوعی موهبت و بخشش (Geben)و نیز قبول و پذیرش (Nehmen)است که با پذیرش آن بخشش، زبان شکل می‌گیرد. تکلم‌ معنایش‌ را‌ در عمل به آن بازمی‌یابد و تنها هنگامی تحقق می‌یابد‌ که انسانی به انسانی دیگر نزدیک می‌شود تا از وجه اشتراک تجربه‌ی زیسته‌ی خود با تجربیات دیگران مطمئن‌ شود‌.

درست‌ در همین جا است که می‌توان وظیفه‌ی ادبیات را ارزیابی و سنجش‌ کنیم. ادبیات می‌خواهد امری را در قـالب کـلمات بیان کند که اصلاً برایش قاعده‌ی ازپیش‌تعیین‌‌شده‌ و شکل‌‌گرفته‌ای نمی‌تواند وجود داشته باشد. در روزگاری که به نحو فزاینده‌ای تنظیم‌ امور‌ و قاعده‌مندی‌ مسلط شده است و امواج گیج‌کننده‌ی رسـانه‌ها سـراسر روزمان را به غوطه خوردن در‌ غرقاب‌ اطلاعات‌ عمومی بدل کرده، اطلاعاتی که از هر سو بر سرمان می‌بارد، در چنین زمانه‌ای‌ تمنای‌ درنگ و مراقبه در زبان از نویسنده و شاعر مانند تمنای بازگشت به قـلمروی یـک‌سره‌ دگرسان‌ و بیگانه‌ به نظر می‌آید.

بیایید نخست از خودمان بپرسیم که واقعاً نویسنده کیست، شاید بگویم‌ او‌ خواهنده و سائلی است در پیشگاه زبان (Bittsteller beider Sprache)، او می‌خواهد [نیازش] از جانب زبان‌ نیوشیده‌ شود‌، در تمنای آن است که مـوهبت و بـخششی از جـانب زبان نصیبش گردد به‌نـحوی‌کـه‌ مـوفق‌ شود زبان را از نو به سخن درآورد، به گونه‌ای که نوشته‌ یا‌ موضوع‌ خوانده‌شده‌ای ازاین‌دست، از سنخ وقایع عمومی منتشر و از گونه‌ی غـرقاب اطـلاعات نـباشد‌، بلکه‌ چنان‌ باشد که ما بتوانیم از نو نـیوشای زبـان شویم. در همین ویژگی‌ ممتاز‌ است که زبان شاعرانه و آنچه ما در معنای تحقیقی ادبیات می‌نامیم، پدیدار می‌شود و آدمی نیوشای زبـان‌ مـی‌شود‌. ادبـیات در هر هیئتی، چه تغزلی و چه داستانی و نمایشی، همواره این مـدعا‌ و این‌ امکان را در خود نهان دارد که‌ همانند‌ «دیکته» باشد، دیکته‌ای که آدمی فقط باید پذیرا‌ و گیرنده‌‌ی آن باشد، نه آنـکه بـخواهد ادبـیات را تابع و مندرج در دنیای تجربی خاص‌ خود‌ کند.

کلمه‌ی ادبیات‌ [خلاقه] (Dichtung) از‌ فعل‌ لاتـین دیـکته‌ کردن‌ (dictare)ساخته شده است، حتی اگر هم‌ در‌ زبان آلمانی معنای قدیمی‌تر آن در حوزه‌ی زبانی ماقبل اومانیسم، طـنینی از‌ فـعل‌ تـراکم کردن و انباشتن و نفوذناپذیر کردن (dichtmachen) را در خود داشته‌ باشد‌. به‌هرحال، آنچه نـویسنده‌ مـورد‌ امـعان نظر و تأکید قرار می‌دهد چنان است که در نهایت قابل خواندن شود‌ و آدمی‌ نمی‌تواند امـری را کـه از‌ خـلال‌ آن‌ نوشته به اطلاع‌ ما‌ می‌رسد، ناشنوده انگارد، بلکه‌ آدمی‌ نیوشای چیزی می‌شود کـه در قـوه‌ی مخیله و تداعی زبان خاص خود می‌تواند به‌عینه‌ نظاره‌گر‌ آن باشد. توانایی نویسنده مـرهون و وابـسته‌ بـه‌ آن درجه‌ از‌ آگاهی‌ و توفیق است که بتواند‌ آن نحوه از حضور را که در زبان تداعی می‌شود به دیـگران انـتقال دهد.

حال‌ پرسش‌ این است که ارتباط میان «بازگشت» و ادبیات‌ چگونه‌ است؟ نخست باید‌ ایـن‌ نـکته را امـری‌ واضح‌ و بدیهی تلقی کنیم که در عصر انقلاب صنعتی و ارتباطات خودکار و اطلاع‌رسانی و اطلاع‌یابی هـمگان از‌ هـمه‌ چیز‌ که از مجاری بسیار متنوعی صورت می‌پذیرد‌، وظایف‌ کاملاً‌ نوینی‌ پیش‌ روی نـویسنده قـرار گرفته است، او به یک معنای خاص اگر می‌خواهد از دام دنیای واژگان مندرس و مستعمل، از دنیای نـشخوارشـده‌ی افـکارسازی و دنیای انتظارات اطلاعاتی‌ و نحوه‌ی تخاطب رایج که به سیطره‌ی تکنیک مـهیا شـده‌اند رهایی یابد، باید همواره در حال بازگشت از نوعی تبعید باشد، هرچه این رهایی بیشتر باشد بـه هـمان نسبت آگاهی‌ ما‌ از اینکه زبان در حوزه‌ی امکانات حقیقی‌اش چیست و چگونه است کـه ادبـیات وظیفه‌ی بازگشت به زبان را پیش روی ما نـهاده اسـت، بـیشتر می‌شود. این رهایی و آگاهی کل ادبیات‌ را‌ بـه بـازگشت از بیگانگی و غربت تبدیل می‌کند.

مایلم سه مرحله‌ای را که زبان در آن‌ها همه‌ی ما را بـه نـوعی به یکدیگر پیوند‌ می‌دهد،‌ از یـکدیگر مـتمایز کنم. نـخست‌ بـرای‌ ایـضاح مطلب، نظر شما را به سخنی از پاول سـلان جـلب می‌کنم: «زبان ابتدا شبکه است.» این شبکه هم‌زمان با روند اجتماعی شـدن و جـامعه‌پذیری‌ (Sozialisierung)و در حین تربیت زبانی‌ نوزاد‌، آغاز بـه شکل‌گیری می‌کند. ما مـوظفیم کـه در دل دنیای تعابیر و اظهارات زبانی کـه بـه‌واسطه‌ی اجتماعی شدن، اظهاراتی معقول و جاافتاده شده‌اند، آن وجه خلاقه و نبوغ‌آمیز (Genialitat) تعابیر و اظـهاراتی‌ را‌ بـه یاد آوریم که متعلق اسـت بـه سـال‌های اولیه‌ی زندگی کـه آدمـی زبان‌آموزی می‌کند و آن وجه خلاقه را سرمشق خود قرار دهیم؛ زیرا در همان سال‌ها‌ است‌ که معلوم‌ مـی‌شود ایـن زبان اگر به‌واسطه‌ی اجبار و تـنگنای قـواعد محدود نـشود، قـادر بـه انجام چه کاری اسـت. باید زبان را در حوزه‌ی آن تلاش شوق‌آمیز و دل‌سپرده‌ای‌ در‌ نظر‌ آوریم که آدمی خواهان سهیم کردن دیـگری از دانـش خویش است؛ تلاش برای متجلی کـردن شـجاعت بـشری. ‌‌چـنین‌ اوصـاف و فراشدی را ما بـا حـیرتی مکرر نزد کودکی سه‌ساله می‌توانیم پی‌گیریم.

اینجا‌ است که آدمی درمی‌یابد زبان فقط شـبکه‌ای بـازدارنـده نیست، بلکه به همان نسبت‌ بازدارنـدگی، شـبکه‌ای اسـت کـه بـه یـک تفهیم و تفاهم صمیمانه نیز رخصت عبور‌ و بروز می‌دهد، این شبکه‌ هر‌ دو وجه را در خویش دارد؛ وجه بازدارندگی نیز جزئی از آن است که به ما هشدار می‌دهد که اگر مقتضیات و شـرایط معینی فراهم نباشد، فرارفتن به‌سوی دیگری به‌هیچ‌‌وجه ممکن نیست. ویتگنشتاین به‌درستی گفته است که یک زبان خصوصی (Privatsprache) نمی‌تواند وجود خارجی داشته باشد. زبان گفت‌وگو اسـت، کـلمه‌ای که به دیگری واصل نشود، مرده است. گفت‌‌وگو‌ نیز با دیگری است و هر کلمه نیازمند لحظه‌ای انضمامی و لحنی درست و تکرارناپذیر است تا به‌واسطه‌ی آن بتواند بر شبکه‌ی دیـگری، بـر شبکه‌ی وجودی دگرسان چیره شود و به دیگری برسد‌.

شاید‌ بتوان دومین کارکرد زبان را که به وجه اولیه پیوسته است، حجاب زبانی (Sprachschleier)نامید. ایـن حـجاب زبانی دربرگیرنده‌ی کل آداب مرسوم بـه اضافه‌ی پرهـیز از درشتی و تندی لهجه‌ و پرهیز‌ از امور نامعقول و هیجانی و خلجانات است که اساساً زندگی جمعی و زیستن با یکدگر را از رهگذر نرم‌خویی میسر می‌کند. این حجاب زبانی نـیز یـقیناً وجه مذموم خاص خـودش را‌ دارد‌ کـه‌ برای توضیح آن سخن معروف‌ تالیران‌ سزاوار‌ بازگویی است: زبان بهترین وسیله برای پنهان کردن عقاید است؛ این در واقع همان هنر دیپلمات‌ها است، حتی این هنر نیز‌ یک‌سره‌ امری‌ منفی نـیست، آشـکار است که این هنر موفق‌ می‌شود‌ تا با نهان کردن عقاید، به قلمرو تطابق و برقراری توازن صلح‌آمیز دست یابد و با بیان این مطلب به سومین‌ مرحله‌ می‌رسم.

سومین مرتبه را شـاید بـتوانم آذرخش زبـانی (Sprachblitz) بنامم. در‌ همه‌ی سخنان ملایم و نورانی و روشنگر که به‌نحوی خودانگیخته در معاشرت انسان‌ها به زبان جاری مـی‌شود، این‌ آذرخش‌ در‌ کار است. من هنگامی که بازگشت به زبان را در قـالب‌ یـک‌ آذرخـش تجسم و تصویر می‌کنم چنین نتیجه‌ای می‌گیرم. جمله‌ی مشهوری از هراکلیت وجود دارد که به سبب‌ اینکه‌ هایدگر‌ آن را بر سـردر کـلبه‌ی جنگی‌اش حک کرده بود برای من‌ بسیار‌ آشنا‌ و مأنوس است و می‌توان آن را چنین تـرجمه کـرد: ایـن آذرخش است که همه‌ی امور‌ را‌ هدایت‌ می‌کند (Es ist der Blitz, der alles steuert). باید این جمله را بسیار تحت‌‌اللفظی‌ فهم کـرد، نه اینکه تو گویی منظور و مراد، آتش بوده باشد، آتش به‌‌مثابه‌ یـکی‌ از عناصر طبیعت مانند آب، هـوا و خـاک مدنظر نبوده است، نه، مراد گوینده‌ فقط‌ آذرخش است.

 اما این سخن که آذرخش رهنما است، آیا جمله‌ای متناقض‌نما (Paradox)نیست؟ البته چنین‌ است، معلوم است که هدایتگری آذرخش امری متناقض‌نما است. امـا به راستی منظور هراکلیت چه بوده‌ است؟ به نظرم‌ معنای آن، این است که در لحظه‌ی گذرای زدن آذرخش، به ناگاه‌ عالم‌ در‌ وضوحی خیره‌کننده نمایان می‌شود و حتی اگر هم پس از آن دوباره همه‌چیز در‌ تیرگی‌ شب‌ فـرو رود، بـا همان جلوه، لحظه‌ای برای فهم میسر، فراهم و ممکن می‌شود‌ و ما‌ لمحه‌ای از روح و جان را در این امر طرفه بازمی‌شناسیم. حتی اگر هم بسیاری از‌ امور‌ در سیاهی فرو روند، ما به طریق جست‌وجو و تـلاش و پرسـش رهنمون شده‌ایم، طریق‌ و راهی که میان فراموشی و تجلی و تنویر، بی‌مقصد‌ آونگ‌ است.

به این نحو سرانجام به واپسین سخن‌ می‌رسم، یعنی زبان به همان شکل و صورتی که هـمگی آن را از نـزدیک‌ می‌شناسیم، من آن را کریستال زبانی (Sprachkristal)می‌نامم. این‌ نام‌ فقط‌ در صوت و صدا نیست که با‌ شبکه‌‌ی زبانی (Sprachgitter) شباهت دارد، این نام، کریستال را به خاطر ما می‌آورد‌ که‌ شبکه‌اش از ساختار ریاضی و هندسی مـستحکمی‌ بـرخوردار اسـت و بر اساس‌ همین‌ ساختار اسـت کـه شـکل می‌گیرد‌. به‌ گمان من هنگامی که سیلان و جریان کلام در ادبیات خلاقه هیئت معتبری را به‌ چنگ‌ آورد، همانند کریستال خواهد شد‌ و همان‌گونه‌ که‌ کـریستال در شـکل‌گیری‌ و اسـتحکام‌ بنایش، هنگامی که نور‌ به‌ آن بتابد، آتش خـفته در درونـش را تو گویی حس می‌کند. عملکرد زبانی ادبیات‌ خلاقه‌ نیز چنین است که خود را‌ به‌‌سختی و استحکام‌ و پایداری‌ کریستال‌ نـزدیک مـی‌کند، نـه آنکه‌ به‌واسطه‌ی بهره‌مندی از صورتی دل‌فریب، رهزن خاطر باشد، بـلکه جذابیتش به جهت انفجار نور‌ است. این نوعی درخشش و تلألو متکثر است‌ که‌ از‌ یک‌ تصور‌ ادبی ساطع مـی‌شود‌، هـمانند‌ کـریستال. ما همه از این نورافشانی سهمی می‌بریم و لمحه‌ای از حقیقت کلمه‌ای را کـه در‌ دل‌ چـنین‌ نوری قرار دارد، درمی‌یابیم.

منبع اصل مقاله:۱۹۹۷‌/۱۰‌Universitas 

 

 

 

 

 

نظرات مخاطبان 2 2

  • ۱۳۹۴-۰۱-۰۷ ۱۱:۴۷ساسان 0 1

    بسیار سپاسگذارم برای مطلب خوب و آموزندتون :)
                                
  • ۱۳۹۴-۰۱-۰۹ ۰۰:۴۸ 0 2

    مطلب بسیار خوب و با ترجمه ای روان و قابل فهم بود. ممنون
                                

نظر شما